باباخارکن

افزوده شده به کوشش: پرنیا ق.

شهر یا استان یا منطقه: فارس

منبع یا راوی: ابوالقاسم فقیری 

کتاب مرجع: قصه‌های مردم فارس، ص ۲۸

صفحه: ۲۹۱-۲۹۳

موجود افسانه‌ای: nan

نام قهرمان: بابا خارکن

جنسیت قهرمان/قهرمانان: nan

نام ضد قهرمان: nan

قصه‌ای است درباره اعتقادات مذهبی و اهمیت ادای نذر. این قصه در کتاب قصه‌های مردم فارس ضبط شده و از نثری ساده برخوردار است. گرد آورنده آن توضیح داده است که: «این قصه را در شیراز هنگام پاک کردن آجیل مشکل گشا می‌گویند.»

یکی بود یکی نبود. غیر از خدا هیچ‌کس نبود. مرد خارکنی بود که به همراه زن و دخترش در خانه کوچکی زندگی می‌کرد. او روزها به خارکنی می‌رفت و از این طریق امرار معاش می‌کرد. یک روز صبح با‌با خارکن هوس قلیان کشیدن به سرش زد. به دخترش گفت: قلیانی چاق کن تا بکشم. دختر برای گرفتن آتش به خانه همسایه رفت. دید نشسته‌اند و آجیل مشکل گشا پاک می‌کنند. او هم نشست. نذر کرد که هر ماه آجیل مشکل گشا بخرد تا خدا گره از کار پدرش باز کند. دختر پس از پاک کردن آجیل مشکل گشا چند حبه آتش گرفت و به خانه رفت و قلیان پدر را چاق کرد. چند روزی گذشت یک روز بابا خارکن به صحرا رفت. در آنجا چشمش به یک بته خار بزرگ افتاد. آن را کند، دید زیر آن یک سنگ است. سنگ را که برداشت چشمش افتاد به یک پلکان. از آن پایین رفت دید مقدار زیادی طلا و جواهر آنجا ریخته. یک تکه جواهر برداشت و بالا آمد. سنگ را سرجایش گذاشت و به بازار رفت و مقداری اثاثیه خرید و به خانه برد. بعد ماجرا را به زن و دخترش گفت و با پول فروش طلا و جواهر، قصر خوبی ساخت. حاکم شهر که به شکار رفته بود، چشمش افتاد به قصر بابا خارکن و از آن خوشش آمد. به بهانه آب خوردن، در زد بابا خارکن در را باز کرد. وقتی حاکم آب خواست، خارکن رفت و در یک جام طلایی برای او آب آورد و جام را هم پیشکش حاکم کرد. دختر حاکم وقتی فهمید صاحب قصر دختری دارد، خواست با او دوست شود. وقتی دختر بابا خار کن به دیدن او می‌رفت مادرش گفت: یادت باشد که موقع برگشتن آجیل مشکل گشا بخری و بیاوری. دختر گفت : عجب حوصله‌ای داری آجیل مشکل گشا دیگه چیه. روزی دختر حاکم با دختر با‌با خارکن، که اسمش لعل سوداگر شده بود، رفتند سرچشمه آب تنی کنند. دختر حاکم گردن بندش را به شاخه درختی آویزان کرد. کلاغی آمد و گردن بندش را برد. دختر بابا خارکن را به جرم سرقت گرفتند و با پدر و مادرش به زندان انداختند. از آن طرف هم به قدرت خدا قصر بابا خارکن ناپدید شد. زن بابا خارکن دخترش را سرزنش کرد که: ذلیل مرده اگر تو نذرت را ادا کرده بودی حالا زندگیمان این طور نبود. دختر آن قدر گریه کرد که خوابش برد. در خواب دید که آقایی نورانی با شال و عمامه سبز آمد و به او گفت: مادرت گفت نذرت را ادا کن، نکردی و این وضع سزای توست. حالا بلند شو و زیر پاشنه در را بگرد یک صناری پیدا می‌کنی . آن را بده و آجیل مشکل گشا بخر و نذرت را ادا کن. دختر از خواب بیدار شد و زیر پاشنه در را گشت و یک صناری پیدا کرد. آن را به پیرزنی که از آنجا رد می‌شد داد تا برایش نخودچی و کشمش بخرد. پیرزن خرید و داد به دختر. آن را پاک کردند و فاتحه‌اش را هم خواندند. سهم پیرزن را هم دادند. خبر دادند که کلاغی گردن‌بند دختر حاکم را سرچشمه انداخته است. حاکم، خارکن و زن و دخترش را از زندان آزاد کرد و از آن به بعد به خوشی زندگی کردند. 

Previous
Previous

افسانه لری

Next
Next

این رو میگن بخیل